داستان کوتاه یار زیبای من

داستان کوتاه یار زیبای من

در کوچه پس کوچه های خیالم
یاری قدم میزند
یاری با موهای مشکی…
لبانی سرخ…
همچون غنچه ای که تازه
شکفته است!
هر از چندگاهی ، در خانه ام را می زند
این قلب لعنتی ام انگار می داند
یار پشت در است
میخواهد از سینه ام کنده شود و خودش در را برویش باز کند
با دیدنش طوری میتپد که میگم نکند یار بشنود صدای این عشق پر عطش را
گاهی اوقات کاسه برنجی طلب می کند
گاهی اوقات کاسه خرما
گاهی اوقات انگار فقط آمده با چشمانش من را هوایی کند و برود
یار زیبای من…
به هر قصدی می آیی بیا…
دیدن تو هرچند غریبانه
مرا بس است!

درباره‌ی nafas niknam

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *