داستان کوتاه نمی توانم جای تو باشم

داستان کوتاه نمی توانم جای تو باشم

آرام و بی صدا
با خیالت
به یادت
در خیابان هایی که هنوز هم جای قدم هایت هست
قدم میزنم
جای قدم هایت قدم میگذارم
جای نفس هایت نفس میکشم
اما…نمیتوانم جای تو لبخند بزنم
نمیتوانم جای تو دلبری کنم
جای تو…سنگ های خیابان را دوتا یکی کنم و از شوق برنده شدن گونه هایم قرمز شود و

هیچ خیالم نباشد که دست هایم از سرما یخ بزند و نوک بینی ام مثل سرخی گیلاس چشمک بزند
نمیتوانم جان دلم
نمیتوان جای تو باشم!

درباره‌ی nafas niknam

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *