آرام و بی صدا با خیالت به یادت در خیابان هایی که هنوز هم جای قدم هایت هست قدم میزنم جای قدم هایت قدم میگذارم جای نفس هایت نفس میکشم اما…نمیتوانم جای تو لبخند بزنم نمیتوانم جای تو دلبری کنم جای تو…سنگ های خیابان را دوتا یکی کنم و از …
بیشتر بخوانید »تصادف گرم
چه تصادف گرمی ستبرخورد چشمانت با چشمانسرد من
بیشتر بخوانید »جای خالی تو
نده آزار دلی را که حتی در چند لحظه نبودنتبهانه جای خالی ات رابرای من می گیرد
بیشتر بخوانید »ناز خنده ها یت
آنقدر ناز خنده هایت را می کشم که بلند ترین ریسمان عشق شود
بیشتر بخوانید »درخت خزان…
آن چنان آلودهستعشق غمناکم با بیم زوالکه همه زندگیم میلرزدچون تو را مینگرم مثل این است که از پنجرهایتک درختم را، سرشار از برگ،در تب زرد خزان مینگرممثل این است که تصویری راروی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم شب و روزشب و روزشب و روز بگذارکه فراموش کنم. تو چه …
بیشتر بخوانید »شانه های عشق…
شانه های توهمچو صخره های سخت و پر غرورموج گیسوان من در این نشیبسینه میکشد چو آبشار نورشانههای تودر خروش آفتاب داغ پرشکوهزیر دانههای گرم و روشن عرقبرق می زند چو قله های کوه
بیشتر بخوانید »چه عشقی ست….
این چه عشقی است که در دل دارممن از این عشق چه حاصل دارممی گیریزی زمن و در طلبتبازهم کوشش باطل دارم
بیشتر بخوانید »نا کجا آباد…
حواست نیست داری من را به نا کجا آبادی بدون بازگشت می بری از جنس چشمانت! نفس نیکنام
بیشتر بخوانید »دست هایمان…
گره دست هایمان را آنقدر کور می کنم که تا جان دارم از من رهایی نیابی! نفس نیکنام
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه خوب منو بلدی
وقتی باهاش حرف نمی زدم بدون اینکه دست خودم باشه احساس می کردم کارهام پیش نمی رهبی حوصله ام…یه چیزی کمهیا دوست ندارم با هیچکس حرف بزنموقتی باهاش قهر میکردم خودم بیشتر ناراحت می شدم اما، دوست داشتم هر از گاهی ببینم که نبودنم براش مهمه یا نه!از صبح تو …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه حس مخفی
همیشه بین کار از پنجره اتاقم نگاهش میکردم با دقت مشغول کارش بود، دفترش رو ورق میزد و گه گداری چیزی مینوشت منظم و مرتب بود اینو از حرکات محجوبانه اش متوجه شده بودم ماه ها بود از پنجره کوچک توی اتاق کارم نظاره گر دختری بودم که حتی از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه پسرک عاشق شده بود
صبح ها که از خواب بیدار میشد نور آفتاب ، گرمای رخت خواب همه چی فرق داشت… برای بلند شدن و شروع کردن روزش انگیزه داشت با لبخند صورت خواب زده اش را می شست با لبخند…لباسش را آماده میکرد و با لبخند…و میلی بیشتر از قبل صبحانه میخورد نگاهش …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه یار زیبای من
در کوچه پس کوچه های خیالم یاری قدم میزند یاری با موهای مشکی… لبانی سرخ… همچون غنچه ای که تازه شکفته است! هر از چندگاهی ، در خانه ام را می زند این قلب لعنتی ام انگار می داند یار پشت در است میخواهد از سینه ام کنده شود و …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه جهانم بی تو
جهان هرکسی به وجود کس دیگری وصل شدهاگر نباشد ، اگر نباشی..مفهموم قدرت ، وسعت ، لذت از دست می رودجهان بی عشق مانند رودی ست که سالهاست در حسرت باران و لطافتش چشم به آسمان دوخته.دهانش را کج میکند تا شاید کمی عشق ، کمی احساس…را به درون خود …
بیشتر بخوانید »