صبح ها که از خواب بیدار میشد
نور آفتاب ، گرمای رخت خواب
همه چی فرق داشت…
برای بلند شدن و شروع کردن روزش انگیزه داشت
با لبخند صورت خواب زده اش را می شست
با لبخند…لباسش را آماده میکرد
و با لبخند…و میلی بیشتر از قبل صبحانه میخورد
نگاهش به همه چیز تغییر کرده بود
تبدیل به آدم بهتری شده بود
دستی لای موهایش کشید و پیرهن سفید رنگش را مرتب کرد
کیف کارش را برداشت و کفش مشکی براقی که به تازگی هدیه گرفته بود را پوشید
وارد آسانسور که شد… طبقه همکف را زدو با لبخند منتظر بود که سریعتر به ساعت خاص خود برسد
به محض نشستن در ماشین عقربه ساعت
به جایگاه همیشگی نشست
شماره اش را گرفت
به محض جواب دادنش با لحن خاص مردانه اش گفت:
صبحت بخیر دورت بگردم!!
او به آدم بهتری تبدیل شده بود
چون… پسرک عاشق شده بود!