همیشه بین کار
از پنجره اتاقم نگاهش میکردم
با دقت مشغول کارش بود، دفترش رو ورق میزد و گه گداری چیزی مینوشت
منظم و مرتب بود اینو از حرکات محجوبانه اش متوجه شده بودم
ماه ها بود از پنجره کوچک توی اتاق کارم نظاره گر دختری بودم که حتی از وجود من هم خبر نداشت
انقدر مشغول انجام کار بود که نمیدونست کمی از دیوار گذشته… پسری هرروز به شوق دیدن او پنجره را باز می کند
ظاهری معمولی داشت..اما یک چیزی در او من را اسیر کرده بود
شاید سادگی اش…
شاید بی تفاوت بودن به اطرافش…
شاید هم…نداشتنش…
این حس مخفی تا کجا میخواست ادامه داشته باشد؟!